تصور میکنم: روی تختم نشستم. رو به روی پنجرهی اتاق. پنجره بستهست اما نور آبی پررنگی که از مهتاب پیشی گرفته به شدت خودش رو به موها و مژههای من میکوبه. چشمهام رو باز میکنم و پسش میزنم. انعکاسش به گوشهی گلدون گلهای نرگس میخوره. گلدون میفته. میشکنه. نور آبی دوباره برمیگرده و اینبار وحشیانهتر به شبکیه چشمم هجوم میاره. چشمهامو میبندم و سعی میکنم خودم رو از سِحر و جادوی این پیرزن درختی در امان نگه دارم. آره این اسمیه که من بهش دادم. به این نور آبی لجوج مهربون، اون یه پیرزن درختیه. با دستهایی جوون و پوستی به لطافت یک نوزاد. رنگ آبی روحش، به خاطر رگهاشه. رگهای قطور و آبیرنگ. همیشه پُر از جریان خون، پُر از درد. اما این بار توی صداش لرزشی احساس میکنم.
باز چشمهام رو روی هم میذارم. همینطور که اونها رو بسته نگه داشتم دستم رو به سمت پنجره دراز میکنم. دراز و درازتر اونقدر که ساعد دستم قد میکشه و از شیشه عبور میکنه. از لابهلای پرتوهای نور آبی میگذره تا به درخت میرسه و شاخههای خشکیده و تَرِش رو لمس میکنه.
نفس عمیقی میکشم و به صدای آه و نالهی نور گوش میدم.
آبیهاش رو توی رگهاش میریزه. معلومه که داره گریه میکنه
چشمهام رو باز میکنم. نگاه میکنم. تکهتکههای شکستهی گلدون گلهای نرگس رو میبینم.
چینیهای اتاق من، از سنگِ ماه ساخته شدهاند اما اینیکی، آهنی بود. تک گلدونِ آهنی من. همونی که پیرزن درختی خیلی وقت پیش بهم هدیه داده بود.
دستم رو روی شاخههاش میکشم و آبیهاش رو نوازش میکنم.
و او در جواب، نورش رو به روی مژههام میکشه.
برمیگرده به سمت گلدون آهنی گلهای نرگس و تیکههاش رو با آواز بههم جوش میده.
احساس خستگی میکنم. فکر میکنم همین حالاست که به خواب برم. اما قبلش
میخواستم که نورها رو راهی خونهشون کنم.
به پیرزن میگم: از درختت مراقبت کن. تنها سرمایهی تو همین شاخههای لطیف و جوونته.
پیرزن زمزمه میکنه: تنها سرمایهی من جانِ منه. انعکاس نورهای آبیم. جذبِ نورهای آبیم. تنها خونهی من همینجاست
و ناگهان به دردناکترین طرز ممکن خودش رو به داخل مردمک چشمهام هُل میده. هم خودش زخمی میشه و هم دیوارهی خونهی من رو زخمی میکنه.
نور به تهِ مغزم میخوره، برمیگرده.
چشمهام رو میبندم و زار میزنم.
همینطور که دستهام رو جلوی صورتم گرفتم و هقهق میکنم، عطر گلهای نرگس رو میشنوم.
کف دستهام از پاککردن اشکهای نقرهایم پوستهپوسته شدند.
دیگه گریه نمیکنم.
از روی تخت بلند میشم.
به سمت آینه میرم.
این تصویر، واقعیترین تصویریه که تا به حال به عمرم دیدم
کل وجودم دریا شده، هردو چشمهام آسمون. پنجره باز میشه، بوی بهار همهجا میپیچه. از سقف، بارون بیرنگ میاد و من
من یک پیرزن درختی بودم با رگهایی آبی و قدرتمند.
+ Mary - Agnes Obel
درباره این سایت